انتظار و سیاهچالهی زمان
نویسنده: شکیبا صاحب
زمان مطالعه:4 دقیقه

انتظار و سیاهچالهی زمان
شکیبا صاحب
انتظار و سیاهچالهی زمان
نویسنده: شکیبا صاحب
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
ظاهراً یکی از وجوه انسانبودگی، انتظار در پس و پی چیزیست. این مسئله نه بعد از تاملات عمیق فلسفی، که در صف غذای سلف خوابگاه، قابلمهبهدست و خسته از صف طولانی برای شام به ذهنم رسید. البته که آدمیزاد تقریباً هیچگاه در مکان و زمانِ درست به یک دیدگاه نمیرسد و معمولاً در پس اتفاقات بیربط، طرفههای جالبتری نصیبش میشود. آن صف طولانی، که اصلاً هم پیش نمیرفت، باعث شد بیشتر به این ماجرا فکر کنم که چرا انتظار تا این حد برایم کشنده و زجرآور است. شاید یک دلیلش عجولبودنِ ذاتیام باشد که اصولاً صبوری را برایم دشوارتر میکند.
این روزها، کمکم دارم انتظار را تمرین میکنم. برای آمدن مترو و اتوبوس و بعد رسیدن به مقصدم بیش از آنچه عادت داشتم در انتظارم و ایستادن در صف -که بهنظرم کاری بیهوده و باطل است- مجبورم میکند که در عین صبوری، خط بطلانی بر باطلبودنِ این مقوله بکشم و هربار، با آدمهای جدیدی که نمیشناسمشان، معاشرت کنم. تا الان دوستهای جدید و متنوعی در صف غذا پیدا کردهام؛ از دانشجوی کارشناسی زبان چینی و اسپانیایی تا ارشد حقوق مالکیت فکری و شیعهشناسی؛ رشتههایی که از وجودشان هم بیخبر بودم اما آدمهایی هستند که با علاقه انتخابشان کردهاند.
من از بیمعنابودن هراسانم و در هرجایی تلاش میکنم به بیمعنیترین اتفاقات، رنگی از معنا ببخشم. آن دانشجوی زبان چینی که با آن لباس گلگلیاش خیلی هم از وضع غذا شاکی بود را دوهفته است که ندیدهام اما همین که آن ده دقیقهی کذایی را معنادار کرد برایم کافی بود. من علاوهبر همهی اینها تلاش میکنم که یاد بگیرم چطور با آدمهای غریبه سر صحبت را باز کنم و کشندگی انتظار را به حداقل برسانم. بعضیوقتها اما نمیشود که این منتظربودنِ کسلکننده و حوصلهسربر را رنگی و جالب طی کرد. بعضیوقتها، قرار است زجرکش شوی و هیچچیزی و هیچکسی را در آن احوالاتت دخیل نمیکنی که حس انتظارت همانطور پالوده و بیآلایش برایت باقی بماند.
کشندگیِ انتظار، چه به خوانش ضمه باشد یا کسره، منِ درونت را فشرده میکند. اولینباری که با قطار از تهران به مشهد آمدم، حس میکردم مقصدم قارهی دیگریست. وگرنه چرا باید اینهمه طول بکشد و رشتههای مغزم، انگار که به یک ماشین بزرگ بسته شدهاند، در حال کشیدهشدن باشند. یکجا نشستن و منتظر بودن همیشه برایم مساوی با غمگینشدن است. انگار زمان سیاهچالهایست که هرچه بیشتر توقف کنم، بیشتر مرا درون خودش میکشد. من نمیفهمم چرا این نسبیت زمان لعنتی همیشه برعکس عمل میکند و چرا هرچه چشمهایم را میبندم نهایتاً ده دقیقه میگذرد نه یک ساعت. خوابیدن روی صندلی اتوبوس یا قطار، از طیکردن پلکان دانشکده تا طبقه پنجم هم برایم سختتر میماند و من حاضرم باز هم تا طبقه پنجم بروم و به در بسته بخورم اما اینجا، در این باتلاق شلوغ و کوچک گیر نکنم.
البته آدمیزاد همواره در حال غافلگیریست؛ غافلگیری از تفاوت واکنشها و عقایدش دربارهی امری یکسان، که البته همیشه توجیهی برای خودش میتراشد تا از سوالهای بیامان و پیدرپی ذهنش خلاصی پیدا کند. مثلاً در اثنای نوشتن همین متن، ماهگرفتگی جزئی بود و من از کودکی عاشق آسمان بودهام و همیشه سربههوا. وقتی شبتر شده بود، روی پلههای سرد و سنگی نشستم و زل زدم به آسمان. جوری نشسته بودم انگار که منتظر قاصدی هستم که از دورها برسد و برایم خبر خوش بیاورد. تلخی و غمی که تحفهی همیشگی انتظارهایم بود، جایش را به شور و شعفی داده بود که منتظرماندن را برایم لذتبخش میکرد. بدون اینکه متوجه شوم زمان چگونه میگذرد، نگاهم به ماه بدر بود که چگونه، سایهی زمین مثل مِهای سیاهفام رویش کشیده میشود و بعد دوباره به حالت قبل برمیگردد. من بهعنوان انسانی ناشکیبا، چشمم را به آسمان کوک که نه، دوخته بودم و تنها دردگرفتن گردنم به من یادآوری میکرد که زمان زیادیست که آنجا نشستهام. اما میدانستم حتی اگر چند ساعت دیگر هم طول بکشد باز هم مشتاقانه خواهم نشست و منتظر خواهم ماند. من انتظار برای طلوع مشتری یا ماهگرفتگی را بیهوده نمیدانم، برایم سرشار از معنا و شگفتیست و هیچگاه تکراری نمیشود. پس منتظر میمانم، هرچند اندوهگینم کند؛ که انتظار و اندوه، دو روی یک سکهاند و بهقول بیدل:
«بی انتظار نتوان از وصل کامِ دل بُرد
شادی چه قدر دارد جایی که غم نباشد؟»

شکیبا صاحب
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.